کتاب «از چیزی نمیترسیدم» خاطرات خودنوشت حاج قاسم سلیمانی از کودکی تا بیست سالگیاش را دربرمیگیرد که اثری خواندنی است.
به گزارش پایگاه خبری هرمزبان؛ اگر میخواهید یکی از خواندنیترین خاطرات خودنوشت مرد میدانهای آتش و گلوله و خون، مرد نبردهای سخت و پیچیدهترین عملیاتهای نظامی را بخوانید، کتاب «از چیزی نمیترسیدم» را مطالعه کنید.
در این کتاب خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی را ورق میزنید و با مردی از دیار کریمان و از دل روستایی در شرقیترین نقطه ایران همراه میشوید. این دستنوشته کوتاه جنبههایی ناگفته از اسطوره بلندهمت و ستاره محبوب عصر حاضر را نشان میدهد، تا او را از دوردستهای شکلگیری شخصیت ممتازش بشناسیم؛ از کودکی تا ۲۲ سالگی قاسم سلیمانی. نام کتاب از مضمونی پرتکرار در متن اثر و نیز همسو با این شخصیت با پررنگترین صفت هویتی او در ذهن و ضمیر مردمان و رسانهها و حکومتهای دنیا گرفته شده است.
این زندگینامه ناتمام شاید حجم زیادی نداشته باشد، اما ویژگیهای برجستهای دارد. حاج قاسم، متن زندگینامه را نوشته، از این رو به عنوان سند دست اول محسوب میشود. روایت او پر از جزئیات و سرشار از تصاویر دقیق ذهنی، با زبانی صمیمی است. کسانی که او را فقط سردار دلاور شناختهاند، شاید باور نکنند که این قلم و روایت از آنِ آن مرد باشد.
دوره روایت زندگی، سبک زبانی، لهجه کرمانی، رویدادهای فشرده، دغدغههای نهفته، رسم و رسومهای قبیلهای و عشیرهای، اعتقادات و باورهای پدر و مادر، ورود به شهر و آغاز مبارزات انقلابی و سر نترس حاج قاسم موضوعات مهمی است که در خاطرات سردار سلیمانی جلب توجه میکند.
این روایت از معرفی عشیره پدر و مادر حاج قاسم و رسم و رسومهای قبیلهای آغاز میشود، رسومی مانند اینکه اولین گوسفندی که بره نری به دنیا میآورد، نذر امام حسین(ع) میکردند.
شاید از زبان بزرگترهای فامیل و پدربزرگ و مادربزرگها این ضربالمثل ایرانی را شنیدهاید که آدم هر چه دارد از پَرقُنداق دارد. اینکه آدمها با هر سن و سالی ریشه رفتارهایشان به دوران کودکی برمیگردد. اینکه اگر سرنخ زندگی آدمهای بزرگ را بگیریم حتماً به یک کودکی متفاوت میرسیم. کودکی حاج قاسم نیز همین گونه بوده است، سر نترس داشتن یکی از ذخیرههای دوران کودکی اوست. در خاطراتش نوشته است: «از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. دَه سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِرو کردنِ ما، قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نرِ شاخزنِ خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببَرم به دِهِ دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانه ما فاصله داشت و سرسبزتر بود و خانه عمهام همانجا بود. گاو مغرور حاضر به فرمانبری نبود و با سرِ خود به پاهای کوچک من میکوبید. من این بیابان را تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا دِهِ عمهام رفتم.»
پدر قاسم اهل نماز و روزه و کار خیر بود و تلاش میکرد نان حلال، رزق و روزیشان باشد. دیدن سبک زندگی پدر، تأثیری عمیق بر رفتار قاسم نوجوان داشت، به طوری که نوشته است: «پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم بهشدت تقید به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد. همانگونه که به نماز تقید داشت، به حلال و حرام هم همینگونه بود. همه اهل عشیرهمان او را به درستی میشناختند.»
در پرده دیگری از زندگی حاج قاسم میخوانیم که با پشتکار، صداقت و تلاش، قرض پدرش را میدهد. ضمن اینکه شرایط جدید زندگی و کار، فضای متفاوتی را برای او ایجاد میکند. دیگر از شهر وحشت ندارد، احساس غربت نمیکند و ماشین و زندگی شهری برایش عجیب نیست. شروع به ورزش میکند، به زورخانه میرود و ورزش پهلوانی را یاد میگیرد. به اتفاق رفقایش خانهای در کرمان اجاره میکند. او که حالا برای خودش جوانی شده است، با افکار ضد شاه آشنا و یک انقلابی پرشور میشود.
«محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملاً بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیاش فوران زد!
پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همهجا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانهمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.»
انتهای پیام
منبع: ایکنا
hormozban هرمزبان ivlcfhk اخقئخظذشد