خبر فوری

«چهارراه شاهین»

زهره عرب: روزای آخر تابستونم همسایه ها یکی یکی از سفر برمیگشتن و ما با دیدن رفیقامون کلی ذوق می کردیم. اونا از شهرای بزرگ و پارکای خنکشون تعریف می کردن و ما فقط نگاشون می کردیم و با حسرت می گفتیم خوش به حالشون…

خونه ی ما دقیقا تو پایگاه هوایی بوشهر، کمربندی یک، لاین ۸۴، نرسیده به چهارراه شاهین بود…

حالا دیگه شهریور به نفسای آخرش رسیده و کم کم سروکله ی همسایه ها داره پیدا میشه… مو و ایمان ککام(برادرم) تازه یه توپ چل تیکه خریده بیدیم و پاپتی تو زمین خاکی جلو خونمون، زیر درخت بابل که الان دقیقا میشه پشت دیوار محله شغاب و جلالی، داشتیم دوگله شوت ۱ ضرب بازی می کردیم.

حواسمون به ساعت ۲ بعدازظهر هم بود که به قول بوامون همیشه میگفت ساعت ۲ها یعنی خدمت تمام! یعنی که بواها همه از سرکار میومدن خونه.

می خواستیم بساط بازی جمع کنیم که مو گفتم ایمان، بیو یه گل دیگه هم بازی کنیم”. ایمان گفت “اگه بوام برسه و ببینه ما دُواره پاپتی داریم بازی می کنیم فاتحه دوتامون خوندنا…” گفتم “زود میریم پاهامون میشوریم میریم داخل. یه گل دیگه بازی کنیم” هنوز نگفته بیدم یه گل دیگه بازی کنیم که یهوو زن همسایه ی سرِ لِینی مون (لاین) جیغ کشید و فریاد زد حمله… حمله ی هوایی شده، از خونه هاتون بیاین بیرون.

مو دیدم تو کسری از ثانیه زنا دس بچه هاشون گرفتن و زدن زیر بغل و دویدن با جیغ و فریاد همه اومدن سر خیابون.

یهو دیدیم صدای آژیر اومد، هیچکس هیچی نمیفهمید. فقط صدای جیغ بود و آژیر و آمبولانس… وسط ای شلوغیا یه بچه هم تو کالسکه ش مونده بود، معلوم نبید کُمو (کدوم) از ای زنای که دارن جیغ میکشن ننه ش باشه… ایمان ازُم پرسید میگم چه شده؟ گفتم نمیفهمم ولی گمونم کسی از همسایه ها مُرده که اینا ایجوری هی جیغ می کشن… (صدای جیغ و آمبولانس و مسلسل به طور ممتد می آید)

تو همی حین و بین بیدیم که یهو یه آقایی با بلندگو دستی وسط خیابون شروع کرد به سخنرانی، که “خواهرای عزیز خوتون کنترل کنین.. چیزی نیست، خونسرد باشین. امروز فرمانده پایگاه اعلام آماده باش کرده. شوهراتون تا شب خونه نمیان،  شما هم نگران نباشید، همه چی در کنترل مان (در کنترل ما است)”. یهو چیشتون روز بد نبینه، سه تا هواپیما بالای سرمون ظاهر شد (صدای هواپیما) سمفونی جیغ زنا شروع شد، هر کسی جیغ می کشید و بچه ش تو بغل می گرفت. (صدای شیون و جیغ زن ها)

ننه م خوشه انداخت رو مو و ایمان و جیغ میزد. مو از لای چادر مادرم دیدم عاموی بلندگویی، بلندگوش ول کرده و دویده و بیشتر از ای زنا داره جیغ می کشه! صدای انفجار و شلیک ضد هوایی تمام پایگاه رو گرفته بود. همه گیج و منگ شده بودن، دود غلیظی از دور به چشم می خورد و یه نیم ساعتی به همین شلوغی و صدای تیر و تفنگ که ما برای اولین بار می شنیدیم گذشت. (همچنان صدای جیغ زن ها به گوش می رسد)

بعدش همه چی آروم شد. دیگه صدای ضدهوایی هم به گوش نمی رسید… سکوت… سکوت بید و سکوت بید و سکوت بید.. دوباره یهو عمو بلندگویی سر و کله ش پیدا شد، که الان وضعیت سفیدن و سریع برین وسایلتون جمع کنید باید پایگاه تخلیه بشه. بازم جمله تکراریش “نترسین.. ما هسیم، نگران هیچی نباشید” تو همی گیرودار بیدیم که سر و کله ی ماشین پیکان ۵۷ خاکستری بوام پیدا شد. (صدای ماشین) دویدیم جلوش و سوار ماشین شدیم. گفتم “بُوا، می فهمی چه شده؟ میگن حمله شده، حمله ی هوایی.. او هم با ۳ تا هواپیما” بوام خیلی تحویلم نگرفت. رو کرد به ننه م و گفت “سریع وسایلتون جمع کنید، باید بریم شهر، سنگی.” خونه ی آبوام اینا.

داشتیم وسایلمون جمع می کردیم که یهو به ایمان گفتم “توپ! توپ کجان؟” اصا یادم نبید کجا ولش کرده بیدیم. خواستم برم دنبالش که یادم به صحنه حمله هواپیماها افتاد. سر جام خشکم زد ولی صدای بوام رو می شنیدم که با بغض به ننه م میگفت “شیلتر رو زدن” ننه م پرسید “کسی هم چیزیش شد؟” بوام گفت “به همسایه ها چیزی نگیا، آستروتین شهید شد” بعد شروع کرد به حرف زدن، “خدمت تمام شده بید. ما هم ایستاده بیدیم که اتوبوسا بیاد دنبالمون و برگردیم خونه. یهو برگشت گفت کُلام(کلاهم)، کلام یادم رفته. رفت تو شیلتر که کلاش برداره. و دیگه برنگشت…”

تا ای شنیدم خواستم بدوم برم بیرون به بچه هاشون بگم که مادرم جیغ زد “کجا؟” گفتم “برم خبرشون کنم.” ننه م گفت “تو غلط میکنی. بتمرگ سر جات.” مو هم یه ساعتی میشد که از ترس و وحشت بغض عجیبی کرده بیدم. بدجوری به گلوم داشت فشار میآورد. همین نهیب ننه م باعث شد اشکام یکی یکی یکی سرازیر بشن و دیدم بوام هم داره گریه میکنه…

سریع وسایلمون جمع کردیم و زن و بچه های آستروتین هم سوار ماشین پیکان ۵۷ خاکستری شدن و رفتیم سمت شهر. دقیقا رسیدیم به روبرو هتل خلبانان که نرسیده به درب ورودی فعلی پایگاه هوایی بوشهره. همونجا دوباره صدای آژیر بلند شد. نگاه کردم دیدم بازم هواپیمای نحس عراقی بالای سرمونه. بُوام فریاد کشید “پیاده بشین. پیاده بشین. مو باید برگردم دوباره سرکار.” راس میگفت. آماده باش بید. یعنی که همه باید سرکار باشن.

القصه… ننه م یه دسِش مو و ایمان گرفت و یه دس دیه ش ساکِ لُواسی (ساک لباسی). زن و بچه ی آستروتین هم پشت سر ما یواش یواش راه افتادن. همش به ننه م نی گفت نمی فهمم چرا آقای آستروتین امرو یه سراغی از ما نگرفت. یعنی نمیفهمه ما اینجا ترسیدیم؟ نمیفهمه بچه ها بونه (بهانه) براشون میگیرن؟

ننه م همیجور که هی جلو میرفت میگفت مِی (مگر) تو نمیفهمی؟ آماده باشن.. همه باید سرکار باشن. حتما خوش تا شو میرسونه. ولی مو و ایمان می فهمیدیم که دیگه هیچوقت برنمی گرده…»

***

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی هرمزبان به نقل از ایسنا، مستند صوتی «پایگاه هوایی بوشهر در اولین روز جنگ» به قلم و روایت “پیمان زند” به تازگی از رادیو بوشهر پخش شده است.

شهید «حسین آستروتین» به سال ۱۳۳۲ و در روستای لاور شرقی از توابع بخش مرکزی شهرستان دشتی استان بوشهر چشم به جهان گشود.

او پس از اتمام دوره اول دبیرستان به استخدام نیروی هوایی درآمد و در حفظ مرزهای هوایی کشور خدماتی انجام داد و در تاریخ ۶ مهرماه سال ۱۳۵۹ با حمله هوایی هواپیماهای عراقی به منطقه نیروی هوایی بوشهر در حالی که در ماموریت بود به درجه رفیع شهادت نائل شد.

پیکر پاک این شهید والامقام در گلزار شهدای خورموج از توابع استان بوشهر به خاک سپرده شده است. روحش شاد و یادش ماندگار…

انتهای پیام

درباره هرمزبان

اخبار دیگر رسانه ها صرفاً به منظور آگاهی رسانی منتشر شده و نظرات بیان شده در آنها، الزاماً بیانگر دیدگاه های هرمزبان نیست. پایگاه خبری هرمزبان وابسته به هیچ نهاد و سازمانی نیست و با هزینه های شخصی اداره می شود. این پایگاه دارای مجوز رسمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است و در چارچوب قانون مطبوعات و قوانین جاری کشور به اطلاع رسانی و فعالیت خبری می پردازد. صاحب امتیاز و مدیرمسئول: مهدی کمالی وبگاه شخصی: MahdiKamali.ir

دیدگاهتان را بنویسید