کتاب «دردسرهای آقاجون» نوشته مونا جوان، رمانی انقلابی است که به همت انتشارات کتاب جمکران روانه بازار نشر شده است.
به گزارش پایگاه خبری هرمزبان؛ کتاب «دردسرهای آقاجون» به قلم مونا جوان به نگارش درآمده است. این اثر رمانی است که در بستر زمانی انقلاب ۵۷ رخ میدهد و ویژه نوجوانان است که به همت نشر کتاب جمکران منتشر شده است.
در مقدمه این کتاب آمده است: داستان پیروزی انقلاب و وقایع مربوط به سال ۵۷ برای بسیاری از دهه شصتیها و نسلهای پیش از آن گفته شده و اغلب حال و هوای انقلاب را در کتابها، فیلمها و سرودها و… استشمام کردهاند و کم و بیش از جریانات آنایام باخبر هستند. اما برای نوجوانان امروز و نسلِ جدید، کمکاری صورت گرفته است. کمتر نویسنده و فیلمسازی به فکر این گروه بوده و توانسته فیلم و داستانی به زبان بچهها خلق کند و آنها را هم در جریانِ حوادث انقلاب شریک کند.
رمان «دردسرهای آقاجون» جزء معدود رمانهای نوجوان است که با همین دغدغه به نگارش درآمده و سعی دارد کاستیهای پیش از این را جبران کند.
داستان روزهای پایانی استبداد شاهنشاهی
مونا جوان، نگارنده اثر سعی کرده، با نگاهی جامع به وقایع انقلاب در مشهد، حوادث را پیوسته و منسجم از زبان شخصیت اصلی داستان بیان کند تا مخاطب نوجوان بتواند مرحله به مرحله با او پیش رفته و خود را در جریان داستان سهیم بداند.
داستان این کتاب را دختری به نام نسترن روایت میکند. کتاب با قصههای شبانه پدر خانواده شروع میشود و جریان روزهای واپسین انقلاب در مشهد، به داستان ضحاک ماردوش گره میخورد. نسترن و باقی بچهها، ضحاک ماردوش دنیای واقعیشان را میبینند و سعی میکنند همانند کاوه کاری بکنند کارستان.
نویسنده در این کتاب نخ تسبیح تاریخ انقلاب را به دور از شعارزدگی با اتفاقهای هیجانانگیز زندگی نسترن حفظ میکند و در آخر با وصل کردن تمام این جریانها به حرمِ امن و ایمن حضرت علیبن موسیالرضا طعم شیرین پیروزی را به مخاطب میچشاند.
به نظر میرسد پس از مدتها قرار است شاهد رمانی جذاب و خواندنی در مورد انقلاب، آن هم ویژه گروه سنی نوجوان باشیم.
برشی از کتاب
در بخشی از کتاب «دردسرهای آقاجون» میخوانیم: «دواندوان از پلههای زیرزمین پایین رفتم و پریدم داخل آشپزخانه. مامان و خاله پای پنجره آشپزخانه که رو به کوچه باز میشد ایستاده بودند و از لای درز باز پنجره، سبیلو را تماشا میکردند. رفتم و کنارشان ایستادم. خودم را چسباندم به مامان، نفسم بند آمده بود و هقهق میزدم. مامان دست انداخت دور شانهام و مرا چسباند به خودش. خاله گفت: بغل مینیبوسو ببین! انگار تیر زدن بهش.»
انتهای پیام
منبع: ایکنا
hormozban هرمزبان ivlcfhk اخقئخظذشد