به گزارش پایگاه خبری هرمزبان به نقل از خبرنگار اعزامی خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) به هرمزگان، چند روزی از پایان مأموریت دوم گروه جهادگران قرآنی «ندای رحمت» به شهرستان بشاگرد گذشته است، اما هنوز هم گفتنیها و دیدنیهایی برای تعریف کردن هست، دیدنیهایی که هیچگاه نمیتوان به زبان آورد و زبان نمیچرخد تا خوب هجی شوند.
همیشه بار سنگین نگفتنیها را بر دوشهای نحیف عکس انداختهایم، همانهایی که ناگفتنیها را خوب حکایت کردهاند و راویان زبانهای قاصر از بیان بودهاند. این بار نیز بار سنگین محرومیت بشاگرد را بر دوش دوربینها انداختهایم تا شانههای ذهن مسئولان را پتکی شوند و شاید چاره ای داشته باشند.
بی جهت نیست که روزگاری «مارشال مک لوهان» کدخدای دهکده ارتباطات، عکس را رسانهای گرم معرفی کرده است، رسانهای که با حجم زیادی از ناگفتههای کلامی همراه بوده و از نظر بیان مقصود، کامل است. آنچنان دارای وضوح و روشنی است که چیزی را باقی نمیگذارد؛ تا دخالت مخاطب را در پر کردن فراموششدهها و خلاءها ایجاب کند و همکاری مخاطب را به حداقل رساند.
در ادامه، تصاویری از بخش کوچکی از محرومیت دیار بشاگرد و مردمان این دیار تهیه شده است که تقدیم نگاه مخاطبان میشود.
خندهها و خوشحالی از ته دل این کودکان برای دیدن اسباببازیهای مدرن نیست، آنها از دیدن دوربین خوشحالاند و خندهشان گرفته است، خوشحال کردن کودکان این دیار به همین سادگی است، بی هیچ دردسری، اینجا قرار است، خوابگاه و مدرسه شود تا در آیندهای که ممکن نیست کی برسد افتتاح شود، سقف خوابگاه اما گیر مقداری …
چقدر خوب است که روستایشان اسباب بازی فروشی ندارد و به شهر هم نمیروند تا پدرهاشان مجبور نباشند، از بی پولی دلبندهایشان را کشان کشان از جلوی اسباببازی فروشیها، دور کنند.
شاید اگر سهراب زنده بود و این تصویر را میدید «دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست … » را اینگونه میسرود که «پشت این پیچ، غمی سخت به دنبال من است؛ غم جانکاه …». حس به دست فراموشی سپرده شدن و پشت کردن همه به این دیار در این عکس موج میزند. عکس حوالی درجارود است، روستایی که رودی در آن نیست و شاید هم درجا خشک شده است.
دخترک ساکن روستای کوه حیدر است، جلوی خانه (کپر) ایستاده است، برخی مواقع گرمای کپر بسیار بیشتر از بیرون است، شاید تحمل گرما را نداشته که بیرون ایستاده است.
روستای کوه حیدر، همان روستایی است که 200 حافظ قرآن دارد، مطمئناً او نیز یکی از همان حفاظ است، در پاسخ سوالم در مورد اینکه از حفاظ قرآن است یا خیر و در پاسخ پرسیدن اسمش، هیچ حرفی نزد. معمولاً در این جور مواقع با تکان دادن سر پاسخ سوال را میدهند، او اما سری هم تکان نداد و تنها به ایستادن جلو دوربین اکتفا کرد.
پیرمرد ساکن روستای کوه حیدر است، خستگی را از چهرهاش به وضوح میتوان دید، چین و چروک و شیارهای روی پوستش میگوید که چه روزگار نامرادی را پشت سر گذاشته است، کاش در بساط گروه ندای رحمت کلاهی نو وجود داشت.
بچه ها به محض اینکه دوربین را دیدند، فرار کردند تا اینگونه موهای کوتاه شده خود را به دست باد بسپارند. سنگلاخها برای پاهایشان سخت و آزاردهنده است، اما برای فرار از دوربین چارهای جز عبور از روی این سنگلاخها که گاهی تیزیشان چیزی از تیغ کم ندارد، نداشتند.
سفیدی موها از سن و سال نیست، از نداشتههایی است که گاهی هر یک سالها، تو را پیر میکنند. با چشمهای خستهاش گویی به دنبال چیزی است که سالها گشته و پیدایش نکرده است، گم شده ای به نام سلامتی، غمی که در چشمهایش ریشه دوانده بیشتر برای بیماری فرزندش است. کودک اما هنوز سوادش به درک فقر و محرومیت قد نمیدهد. دنیا را همان که میبیند تشخیص میدهد و برداشتی از بیرون از دنیای خود ندارد. کاش تا بزرگ میشود دنیای اطرافش نیز تغییر کند.
انتظار پایان یافتن این محرومیتها وجه مشترک تمامی اهالی بشاگرد است، این مادر نیز به این امید به انتظار آینده نشسته است. امید را در چشمهایش میتوان دید.
پیرزن جلو آفتاب افتاده بود، پشهها به بدترین شکل ممکن اذیت میکردند، برای همین جارویی دردست گرفته تا این مزاحمان آرامش را از خودش دور کند. حرکتی که بعد از این همه سال برایش عادی شده است.
اینجا محفل انس با قرآن در روستای خمینیشهر است، عکس در نگاه اول هیچ چیزی ندارد، اما پسرکی که سمت چپ پایین عکس به دوربین زل زده است، انگار دارد به مخاطبان میگوید بشاگرد فراموش شده را دریابید. انگار بییندگان این تصویر را در ورای دوربین دیده است و حرفها با آنها دارد.